نافرمانی کردن: برهمنان را چندانکه دید سر ببرید بریده به سر آن کز هدی بتابد سر. فرخی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. جوانا سر متاب از پند پیران که پند پیر از بخت جوان به. حافظ
نافرمانی کردن: برهمنان را چندانکه دید سر ببرید بریده به سر آن کز هدی بتابد سر. فرخی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. جوانا سر متاب از پند پیران که پند پیر از بخت جوان به. حافظ
برتافتن. تحمل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). تاب آوردن. پذیرفتن. از عهده برآمدن: ابوکرب...بر منبر شد و او را (حجاج را) از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. (ترجمه طبری بلعمی). چون فتح تمام شد و حذیفه آنجا بنشست تا عمر چه فرماید باز گردد یا پیشتر شود و نهاوند شهری بود خرد اینهمه سپاه برنتابد و بدو نیم شدند. (ترجمه طبری بلعمی). جلالش برنگیرد هفت کشور سپاهش برنتابد هفت گردون. عنصری. چو این نامه بخوانی هرچه زوتر بکن تدبیر شهر آرای دختر که من زین بیش ویرا برنتابم همان چیزی که خواهدمن نیابم. (ویس و رامین). علامت گرمی معده آنست که طعامها و داروهای گرم برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه (افراط طمث) از دفع طبیعت یا از ضعیفی رگها بود که خون را برنتابید باز نباید داشت. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تابستان روزگاری است که تن مردم با گرمی هوا، گرمی و تیزی داروهای قوی برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر نتابد نهیب بأسش را مرکز خاک و محور چنبر. مسعودسعد. طالعش را شهسواران دان که بار هودجش کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این. خاقانی. چون روی تو بی نقاب گردد آفاق جمال برنتابد. خاقانی. خاقانی را مکش چو کشتی می دان که وبال برنتابد. خاقانی. تنی کو بار این دل برنتابد بسر باری غم دلبر نتابد. نظامی. همه چیزی زرای کدخدائی سکون برتابد الا پادشائی. نظامی. مخور غم کادمی غم برنتابد چو غم گفتی زمین هم برنتابد. نظامی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. چه جواشیر مقر سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد. (جهانگشای جوینی). زلف کان از رعشه جنبد پای بند دل نگردد باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد. سیف اسفرنگ. عبدالملک بگریست و گفت راست میگوئی هرچند دنیا وفادار نیست اما ملک عقیم است و شریک برنمی تابد. (تاریخ گزیده). غم غریبی و غربت چو برنمی تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم. حافظ.
برتافتن. تحمل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). تاب آوردن. پذیرفتن. از عهده برآمدن: ابوکرب...بر منبر شد و او را (حجاج را) از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. (ترجمه طبری بلعمی). چون فتح تمام شد و حذیفه آنجا بنشست تا عمر چه فرماید باز گردد یا پیشتر شود و نهاوند شهری بود خرد اینهمه سپاه برنتابد و بدو نیم شدند. (ترجمه طبری بلعمی). جلالش برنگیرد هفت کشور سپاهش برنتابد هفت گردون. عنصری. چو این نامه بخوانی هرچه زوتر بکن تدبیر شهر آرای دختر که من زین بیش ویرا برنتابم همان چیزی که خواهدمن نیابم. (ویس و رامین). علامت گرمی معده آنست که طعامها و داروهای گرم برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه (افراط طمث) از دفع طبیعت یا از ضعیفی رگها بود که خون را برنتابید باز نباید داشت. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تابستان روزگاری است که تن مردم با گرمی هوا، گرمی و تیزی داروهای قوی برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر نتابد نهیب بأسش را مرکز خاک و محور چنبر. مسعودسعد. طالعش را شهسواران دان که بار هودجش کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این. خاقانی. چون روی تو بی نقاب گردد آفاق جمال برنتابد. خاقانی. خاقانی را مکش چو کشتی می دان که وبال برنتابد. خاقانی. تنی کو بار این دل برنتابد بسر باری غم دلبر نتابد. نظامی. همه چیزی زرای کدخدائی سکون برتابد الا پادشائی. نظامی. مخور غم کادمی غم برنتابد چو غم گفتی زمین هم برنتابد. نظامی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. چه جواشیر مقر سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد. (جهانگشای جوینی). زلف کان از رعشه جنبد پای بند دل نگردد باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد. سیف اسفرنگ. عبدالملک بگریست و گفت راست میگوئی هرچند دنیا وفادار نیست اما ملک عقیم است و شریک برنمی تابد. (تاریخ گزیده). غم غریبی و غربت چو برنمی تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم. حافظ.
خاراندن سر با سر انگشتان، کنایه از نومید شدن. (برهان) : درست ناید از آن مدعی حکایت عشق که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد. سعدی. مباد آن روز کز درگاه لطفت بدست ناامیدی سر بخاریم. سعدی. ، خجل شدن وشرمنده گردیدن، لطف نمودن. (برهان). لطف کردن. (رشیدی). لطف فرمودن. (آنندراج) ، تعلل و درنگ و اهمال ورزیدن. (آنندراج). توقف و بهانه کردن. (غیاث) (رشیدی). اهمال و تعلل ورزیدن. (آنندراج). بهانه آوردن. (برهان). بهانه. (رشیدی). بهانه کردن. (آنندراج) : نامۀ دیگر بنوشت و گفت آنچه من ترا گفتم باید که سر نخاری و حرب دشمن پیش گیری. (ترجمه تاریخ طبری). اگر هیچ سر خاری از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن. فردوسی. بدستان بگوی آنچه دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار. فردوسی. هیونی تکاور برافکند شاه به بهرام تا سر نخارد براه. فردوسی. مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد. سعدی. بسعی کوش که ناگه فراغتت نبود که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری. سعدی. ، راغب شدن، حیله و مکر کردن. (برهان). مکر. (رشیدی). حیله آوردن. (آنندراج) ، عاجز شدن در جواب خصم. (برهان) ، تسلی کردن. (برهان) (رشیدی). تسلی دادن. (آنندراج) ، کنایه از نگاه داشتن. (برهان) (رشیدی) (آنندراج). - به سر خاریدن پرداختن، فرصت سر خاریدن داشتن: من از خون جگرباریدن خویش نپردازم به سر خاریدن خویش. نظامی. - امثال: سر خاریدن موش گربه را، به کار خطرناک دست زدن. نظیر: بزی که اجلش میگردد نان چوپان میخورد: مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 146)
خاراندن سر با سر انگشتان، کنایه از نومید شدن. (برهان) : درست ناید از آن مدعی حکایت عشق که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد. سعدی. مباد آن روز کز درگاه لطفت بدست ناامیدی سر بخاریم. سعدی. ، خجل شدن وشرمنده گردیدن، لطف نمودن. (برهان). لطف کردن. (رشیدی). لطف فرمودن. (آنندراج) ، تعلل و درنگ و اهمال ورزیدن. (آنندراج). توقف و بهانه کردن. (غیاث) (رشیدی). اهمال و تعلل ورزیدن. (آنندراج). بهانه آوردن. (برهان). بهانه. (رشیدی). بهانه کردن. (آنندراج) : نامۀ دیگر بنوشت و گفت آنچه من ترا گفتم باید که سر نخاری و حرب دشمن پیش گیری. (ترجمه تاریخ طبری). اگر هیچ سر خاری از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن. فردوسی. بدستان بگوی آنچه دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار. فردوسی. هیونی تکاور برافکند شاه به بهرام تا سر نخارد براه. فردوسی. مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد. سعدی. بسعی کوش که ناگه فراغتت نبود که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری. سعدی. ، راغب شدن، حیله و مکر کردن. (برهان). مکر. (رشیدی). حیله آوردن. (آنندراج) ، عاجز شدن در جواب خصم. (برهان) ، تسلی کردن. (برهان) (رشیدی). تسلی دادن. (آنندراج) ، کنایه از نگاه داشتن. (برهان) (رشیدی) (آنندراج). - به سر خاریدن پرداختن، فرصت سر خاریدن داشتن: من از خون جگرباریدن خویش نپردازم به سر خاریدن خویش. نظامی. - امثال: سر خاریدن موش گربه را، به کار خطرناک دست زدن. نظیر: بزی که اجلش میگردد نان چوپان میخورد: مَثَل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 146)